می خواهم برایت از سکوت بگویم .
از صدایی که در گلو دارم
از دردی که در دل دارم
و از رنجی که از زمانه می بینم .
دلم می خواهد بدانم
چرا زنده ام .
دوست دارم بدانم زندگی چیست
در میان کوچه هایی قدم می نهم که
پرستوها از آن بیگانه اند!
میان مردمی هستم که آن ها نیزبا من بیگانه تر از آسمان هستند به زمین.
در حسرت شنیدن صدایی آشنا به این سو و آن سو می نگرم
و به انتظار آمدن بهار روز شماری می کنم
دلم می خواهد حرف سکوت را بشکنم
نمی خواهم سکوت همانند فاصله ای باشد میان من و تو