به نامش ...
در خلوت تنهاییهایم با خود عهدی بسته ام
در تنهایی غروب ُخورشید را در دیده گانم به اسارت گرفته ام
با ماه سخن گفته ام
و در دل با تو خداحافظی کرده ام
نمی دانم چه بگویم یا چگونه بگویم
چقدر می توانم تحمل کنم
و ترحم دیدگان اطراف را در دل نگه دارم
فکر می کنم خود را نشناخته ام
خودی که سالهاست با من است
خودی که از تو به من نزدیکتر است
دلم می خواهد به اندازه وسعت آسمان ها و زمین
در دل فریاد زده و از خود بخواهم خودم رابشناسد
آیا می شود
شاید شود
ولی افسوس که انوقت بسیار دیر است
زمانی خود را شناختم که دیر است
آنقدر دیر است که حتی تو نیز نمی توانی آن را باور کنی
باور کن ...