-
علی ای همای رحمت ...
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 11:19
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 11:13
خیلی وقته که قالب وبلاگم خیلی خسته کن شده . می خوام عوضش کنم ولی هر چی می گردم چیزی را که می خواهم و در نظر دارم پیدا نمی شه که نمی شه... تنوع خوبه یعنی لازمه ... فکر می کنم آدم بعد از مدتی باید تنوعی در خودش یا زندگیش یا اطرافش و ........ ایجاد کنه در غیر این صورت خودتون می دونید چی می شه !!! راستی این را نوشتم تا از...
-
یک صفحه ...
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 11:03
خیلی وقته که چیزی ننوشته ام . این روزها خیلی مصروف هستم. ولی حقیقتش خیلی هم بی حوصله شدم. نمی دانم چه کنم . افکارم خیلی پراکنده است که حتی قادر به جمع کردن آن ها هم نیستم. تازگی ها به این حقیقت رسیدم که آدم ها هرچی مقامشون بالاتر می شه بخیل تر می شوند. فکر می کنند این چوکی همیشگی است . یعنی تا آخر همینم که هستم. گاهی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 10:51
زندگی معمای پیچیده ای است که هرگز معنایش را درک کرده نتوانستم . رفتن و نرسیدن .. تنهایی و سکوت ... جاده ای پر پیچ و خم ... مسافری غریب... فنا شدن ... فنا شدن.. فنا شدن... زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد...
-
خواهم رفت ...
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 10:43
قایقی خواهم ساخت .. خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در ان هیچ کسی نیست که در بیشه عشق ............... ....... هم چنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست ُ نه به دریا...
-
انا انزلنا ....
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 10:24
شاید کمی دیر می نویسم ولی ! فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به همه مسلمانان جهان تبریک می گویم... وقت عبادت من را نیز فراموش نکنید.....
-
دلم می خواهد
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 17:38
دیریست که دلم می خواهد با آغوش باز به دامان آسمان بپیوندم دیریست که وجودم مملو است از غبار تیرگی ها دیریست که قناریها برایم مانند کلاغ هایی هستند که با صدای خویش نفرت را در اعماق جانم طنین انداز می کنند دلم می خواهد ساده باشم تا بتوانم به سادگی عشق زندگی را تفسیر کنم زمان برایم مبهم است . همانگونه که دریا بی معناست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 13:18
فقط سلام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1384 12:53
غزل مهربانم : من را ببخش که دیر این روز را برایت تبریکی می دهم . از صمیم قلب روز تولدت را تبریک می گویم. امیدوارم همیشه سلامت و سرحال باشی. --- --- --- ---- --- --- --- --- --- --- --- --- --- --- --- ----- -- هر چه می گردم گلی پیدا نمی شود که به رسم یادبود لایق دستان تو باشد هر چه می بینم شعری نیست که بتواند احساسم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 11:19
زندگی کاش چنان بود که در دیده خلق باطن هر کسی از ظاهر او پیدا بود! -------------------------------------- زمانی که می گذرد بودن است و تنها زمانی که درست از آن استفاده می شود زندگی است پس بکوش تا زندگی کنی نه این که فقط باشی !!!! --------------------------------------
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 11:40
با تو بدرود ای مسافر هجرت تو بی خطر باد !
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 11:37
به خودی که شاید تنها باشد ! دلم می خواست بنویسم . دلم آنقدر گرفته که حتی اگر با خدا هم سخن بگوید ارام نمی گیرد . دلم انقدر تنگ است که نمی توانم باورش کنم . دلم می شود از این جا بروم . به جایی دور که هیچ بشری ان را ندیده . در تنهایی و سکوت می خواهم به تنها چیزی که فکر کنم خودم باشم و اطرافم و نه بیشتر .... ولی افسوس که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 11:30
به نامش ... در خلوت تنهاییهایم با خود عهدی بسته ام در تنهایی غروب ُخورشید را در دیده گانم به اسارت گرفته ام با ماه سخن گفته ام و در دل با تو خداحافظی کرده ام نمی دانم چه بگویم یا چگونه بگویم چقدر می توانم تحمل کنم و ترحم دیدگان اطراف را در دل نگه دارم فکر می کنم خود را نشناخته ام خودی که سالهاست با من است خودی که از...
-
زندگی ...
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 14:00
زندگی سرگذشت درگذشت آرزوها است ...
-
سکوت ...
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 10:39
-- --- -- --- -- ---- -- ---- -- --- -- ---- -- --- -- ---- -- - -- ---- -- - -- ---- -- می خواهم برایت از سکوت بگویم . از صدایی که در گلو دارم از دردی که در دل دارم و از رنجی که از زمانه می بینم . دلم می خواهد بدانم چرا زنده ام . دوست دارم بدانم زندگی چیست در میان کوچه هایی قدم می نهم که پرستوها از آن بیگانه اند!...
-
بازگشت...
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 10:14
-- -- ---- -- ----- -- ----- -- ----- -- ---- -- یک بار دیگر سلام ... بعد از گذشت مدتی به این نتیجه رسیدم که باید بنویسم . دلم برای نوشتن تنگ شده . می خواهم دوباره بنویسم . بهتر و بیشتر از گذشته ... دلم می خواد سفر خودم رو با قایقم دوباره آغاز کنم و به دریاهایی بروم که هیچ کسی تا بحال به اونجا سفرنکرده .... یا حق . . .
-
خدا حافظی ...
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 17:09
شاید این آخرین پستی باشد که در این وبلاگ می نویسم . راستش دیگر هیچ علاقه ای به نوشتن ندارم . تو این مدت اگر بدی از من دیدید به بزرگی خودتون ببخشید . همچنین تشکر از همه کسانی که نظر دادند و من را تنها نگذاشتند . خاطره های زیادی از این وبلاگ دارم که هیچ وقت از یادم نمی روند .. خاطرات خوب و بد ... شاید تنها چیزی که موقع...
-
یک حقیقت ...
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 16:16
این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که همچنان که ترا می بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند ...! -- فروغ --
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1384 16:37
(پرتو نادری) -------------------- وحشت ملی من ، از زبان مادری خویش می ترسم زبان مادری من واژه هایی دارد که می تواند وحدت ملی را چنان پوقانه یی بی هیچ صدایی بترقاند زبان مادری من حقیقت برهنه ییست و استعاره های آن از تصویر تفاهم با شیطان خالیست زبان مادری من شجاعت آن را ندارد تا سوار الاغ بی هویتی بوزینه ء ابتذال را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مردادماه سال 1384 15:01
توصیه می کنم برای تنوع این فکاهی را حتما بخوانید : یک عسگر جلو یه موتر ر میگیره.به دریور میگه: جناب شما به خاطر بستن کمربند ایمنی ۵ هزار روپیه از طرف انجمن حمایت از ایمنی راهها جایزه بردید .حالا می خواهید با این پیسه چی کنید؟ دریور : فکر کنم برم با این پیسه لایسنس خود بگیرم! زن که کنار شوهرش نشسته بود گفت:جناب سروان...
-
آزادی ....
سهشنبه 11 مردادماه سال 1384 14:00
واقعاْ نمی دانم چه می توان گفت .. در مقابل این همه ظلم و بی عدالتی .. واقعا نمی دانم ما انسان ها چطور به خود جرآت و حق فنا کردن زندگی انسان دیگری را می دهیم .. نمی دانم چطور یک وجدان به آن حد پلید می شود که بتواند این چنین فجایع را به بار بیاورد . بیایید لحظه ای فکر کنیم . حتی لحظه ای یا آنی ! بیندیشیم: همانقدر که ما...
-
بدون شرح ...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1384 13:37
-
... یک حکایت>< شاید جالب ...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1384 11:29
عقاب مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد .در تمام زندگیش ُ او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ُبرای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ُ کمی در هوا پرواز می کرد . سال ها گذشت ........
-
مادرم روی مهت روح و روان است مرا ...
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1384 10:24
دیروز روز مادر بود . مشغله های این زمانه خیلی چیزها را از یاد انسان می بره .. ***مادرم شاید فکر کنی بزرگ شدم . شاید فکر کنی می تونم بدون کمک گرفتن از تو کارهام رو پیش ببرم ولی می خوام همیشه و همیشه با من باشی و دستان پر از مهرت را بر سرم بکشی .. دوست دارم سرم را روی شونه هات بگذارم و چشم هام رو آروم ببندم . دلم می...
-
مرغ مهاجر ...
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 17:50
در آخرین پست امروز می خوام بگم : زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...
-
زندگی یعنی چه ؟....
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 17:12
بعد از مدتی امروز کمی وقت پیش امد تا به چند تا از وبلاگ ها سر بزنم . اتفاقی این وبلاگ را باز کردم و شعر خیلی زیبایی را دیدم . خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ... این هم شعر ُ ولی نمی دانم که شاعرش کی هست . اگر شما اطلاع داشتید .لطفا در بخش نظرات بنویسید ... ( تشکر ) غزل مرگ ... زنده گی مثل غروبیست که دریا دارد یا همانند شب...
-
تنهایی ...........
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 16:34
شاید روزی نوشتن برایم مثل یک سرگرمی بود . روزگاری می نوشتم و فکر می کردم نوشته هایم به من نیاز دارند ولی حالا احساس می کنم این من هستم که به آن ها محتاجم . خیلی وقت است که دلم می خواد باکسی حرف بزنم و بگم چقدر افسرده ام . دلم می خواست بگم که چقدر خسته ام . چقدر دلشکسته . چقدر ... ولی افسوس .. افسوس که هر کاری می کنم...
-
درد من ....
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 16:20
می دانم که زمان می گذرد می دانم که زندگی فانی است می دانم خنده ها همچون نقشی هایی هستند فریبنده بر لبان من و تو می دانم آسمان نیز با همه خوبی هایش گهگاهی دروغ می گوید . می دانم و می دانم و می دانم ...... ولی دلم میخواست لحظه ای هرچند کوتاه و ناچیز ندانم . می خواهم به خود بقبولانم که تمام افکارم دروغ محض است می خواهم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1384 13:29
این هم شعر زیبایی از دوست خوبم معصومه محمدی : دیوار قلب من کاه گلی است هر گاه با پس لرزه های زمانه به زمین میریزد ذره های ان احساس میکنم بوی خاک باران زده را مادرم همیشه میگوید رنگ کن این دیوار را رنگ سفید همچو رنگ برف مثل یک پیوند ولی من خوب میدانم انوقت کودک گستاخ روزگا ر انقدر خط خواهد کشید بر روی قلبم که تمام...
-
هرگز مگو که می روم ...
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 12:58
قاصدک ... در نگاهت شعر زیبای عشق را می خوانم در دستانت قدرت عشق را حس می کنم درکلامت زیبایی نغمه باران را می شونم در کنارت تا اوج پرواز می کنم. و در سخنانت می اندیشم ... آیا تو همانی که در خواب می دیدم؟ آیا توهمان فرشته ای هستی که مرا تا بی نهایت آسمان ها بردی ؟ آیا تو آن نسیمی نیستی که گونه هایم را نوازش می داد! و...