به  خودی  که شاید تنها باشد !

دلم می خواست بنویسم . دلم آنقدر گرفته که حتی اگر با خدا هم سخن بگوید ارام نمی گیرد .
دلم انقدر تنگ است که نمی توانم باورش کنم .
دلم می شود از این جا بروم . به جایی دور که هیچ بشری ان را ندیده . در تنهایی و سکوت می خواهم به تنها چیزی که فکر کنم خودم باشم و اطرافم و نه بیشتر ....
ولی افسوس که این خواسته ام بسیار بزرگ است . حتی بزرگتر از رویای با تو بودن ...
می خواهم همین جا در این شهر بی احساس . در همین حصار تنگ . تا ابد بگریم شاید دلم کمی آرام گیرد ...
از کابل بدم می اید . می خواهم بروم ... مردم برایم بی اهمیت هستند . اصلا زندگی برایم بی ارزش است . نمی توان درک کنم که چرا مردم به این سو و ان سو می روند . می خندند . می گریند .
درک کردن برایم مشکل شده . به اندازه سفر کردن به نا کجا اباد ....
نظرات 2 + ارسال نظر
Hero یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام کن، که دهانت پر از بهار شود..... سلام کن که وجودت شگوفه زار شود.

غزل چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:06 ب.ظ

عزیزم چرا خسته هستی؟
زندگی یعنی چی؟ زندگی یعنی همین دیگه. یک روز غمُ یک روز شادیُ یک روز دلتنگیُ یک روز ازادی.
با زندگی بساز. بخند تا دنیا و زندگی به رویت بخندد.
از تنهایی مگریزُ به تنهایی مگریز.
گهگاه آن را بجوی و تحمل کن.
ولی عزیز فراموش نکن دوستانی داری که دوستت دارند بنابراین هوشیار باش و بخند.
زندگی که تنها بودن نیست بنابراین بکوش تا زندگی کنی نه این که فقط باشی و از زندگی بدت بیاید. خودت این را گفته ای. یادت هست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد