به نامش ...

در خلوت تنهاییهایم با خود عهدی بسته ام
در تنهایی غروب ُخورشید را در دیده گانم به اسارت گرفته ام
با ماه سخن گفته ام
و در دل با تو خداحافظی کرده ام
نمی دانم چه بگویم یا چگونه بگویم
چقدر می توانم تحمل کنم
و ترحم دیدگان اطراف را در دل نگه دارم
فکر می کنم خود را نشناخته ام
خودی که سالهاست با من است
خودی که از تو به من نزدیکتر است
دلم می خواهد به اندازه وسعت آسمان ها و زمین
در دل فریاد زده و از خود بخواهم خودم رابشناسد
آیا می شود
شاید شود
ولی افسوس که انوقت بسیار دیر است
زمانی خود را شناختم که دیر است
آنقدر دیر است که حتی تو نیز نمی توانی آن را باور کنی
باور کن ...

زندگی ...




™˜™˜



   

زندگی
سرگذشت
درگذشت آرزوهااست ...

سکوت ...

----------------------------------------------------------------

می خواهم برایت از سکوت بگویم .

از صدایی که در گلو دارم

از دردی که در دل دارم

و از رنجی که از زمانه می بینم .

دلم می خواهد بدانم

چرا زنده ام .

دوست دارم بدانم زندگی چیست

در میان کوچه هایی قدم می نهم که

پرستوها از آن بیگانه اند!

میان مردمی هستم که آن ها نیزبا من  بیگانه تر از آسمان هستند به زمین.

در حسرت شنیدن صدایی آشنا به این سو و آن سو می نگرم

و به انتظار آمدن بهار روز شماری می کنم

دلم می خواهد حرف سکوت را بشکنم

نمی خواهم سکوت همانند فاصله ای باشد میان من و تو

نمی خواهم ... 
----------------------------------------------------------------